شمع شمعون

ساخت وبلاگ
چین بر جبینش از اخم بربسته زه کمان راچشمش عجب چشانده‌ست طعمِ یقین گمان رادل می‌رباید از بس ای وای اگر که جز منکس در چمن ببیند آن سروِ خوش چَمان رادل باخته‌ست بی شک، هر کس که دیده‌است آنسر تا قدم حیای با عشوه توامان راحرمان‌گریزِ شوقم فرصت‌کمینِ وصلشاز دست می‌دهد حیف آن نازنین زمان رابربسته پرترین است این مرغ دل خدا راکی‌می‌دهد پناه این مُضطرّ‌ِ بی‌امان رادل بسته هر که بر آن گیسو پریش بایدبر باد دیده باشد از پیش دودمان رادر حیرتم من از این خوبان چرا پسندند؟چون زلف خود پریشان دل‌های شادمان رادر دام از من او دل افکنده تا ببینددر چشمم آشکارا سرگشته مردمان رادل می‌رباید از من زیرا به ضرس قاطعمی‌داند او که هرگز، من پس نگیرم آن راپیمانه‌ای پر از آن امّ‌الخبائثم دهساقی که تا قیامت من تشنه‌ام همان رارقصیده‌ام به سازش، جانم گداخت نازشیارب کجا نوازند اینگونه میهمان را؟ شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 37 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1402 ساعت: 15:19

با پای خودت یا به عصا می‌روی ای شیخ؟رو سوی کجا سر به هوا می‌روی ای شیخ؟کعبه‌ست اگر مقصدت القصّه بزن دوربد جور، فقط رو به قفا می‌روی ای شیخآن چیست که آثار خماری ز سرت برد؟چون نشئه ندانی به کجا می‌روی ای شیخ!می‌آیی و ما ماتممان رو به فزونی استسرشارِ نشاطیم تو تا می‌روی ای شیخرو دست نخوردیم جز از حضرت عالیاز مروه چنین سوی صفا می‌روی ای شیخ؟دم کم نزدی دم به دم از این که تو هم، چونآنان که《تَحَرَّوْا رَشَدًا》می‌روی ای شیخبر خمکده‌ای نقشِ قدم‌هات نیفتادتردید ندارم که خطا می‌روی ای شیخزنهارم اگر می‌دهی از خدعه‌ی ابلیسخود از پیِ ابلیس چرا می‌روی ای شیخ؟رسوای زمینی و زمان نزد خلایقرسواتر از این پیشِ خدا می‌روی ای شیخگفتم به تو صد بار مرو بر سر منبربا جامه‌ی تزویر که وا می‌روی ای شیخ#ابراهیم_حاج‌محمّدی شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 28 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 6:29

جرعه‌ای می می‌زد و می‌شد اگر سرمست شیخمی‌کشید البته از فردوس اعلی دست شیخدی بلوف می‌زد به منبر این که روز رستخیزنامه‌ی اعمال ما را می‌زند پیوست شیختا برد سر را فرو در لاک ما ، از لاک خودمی‌زند ناگاه بیرون مثل تیر از شست شیخروی خوشبختی نخواهد دید تا پایان عمرهر که از او قدر یک دم خاطر آزرده‌ست شیخدر کت ما کی رود یارب که با انواع فسقمی‌برد ما را بهشت از کوچه‌‌ای بن‌بست شیخپست ما را با چه اسلوبی کند بالا؟ چطور؟می‌کند بالای ما را بی‌محابا پست شیخ؟من به چشم خویشتن دیدم که از روی غضببر زمین زد شیشه‌ی می را ولی نشکست، شیخپیش او انداخت چون ابلیس مادرمرده لُنگاز جهنم بی‌برو برگرد خواهد رست شیخپاچه خاری می کند یارب حواست هیچ هست؟بی‌طمع هرگز دو زانو پیش تو ننشست شیخیافت توفیقی شود بر گُرده‌ی مردم سواراز طرب بر عرش اعلی بعدازآن برجست شیخخشک مغزی گرچه در خطّ خطا باشد ولیهست در ارشاد ره‌گم‌کردگان تردست شیخغفلت از ما بود یارب یا شما یا هردومان؟رشته‌ی پیوند ما را با تو کی بگسست شیخ؟ شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 28 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 6:29

دی شیخِ شهرِ ما به خدا اعتماد کردیعنی به باده زخم دلش را ضماد کردسرمست گشت با دو سه پیک از خودش بُریدرفع از رگش همینکه شراب انسداد کردبر ظلمتِ درونِ دلش روشنی بتافتشب را به نور طلعت خود بامداد کردخورد اندکی تلو تلو و گفت این شرابفارغدلم ز ماتم و اینگونه شاد کردمن پیش از این که حوصله‌ام تنگِ تنگ بوداین می عجیب حوصله‌ام را گشاد کردگفتند اگر شراب حرام است بیخود استباید در این زمینه بسی اجتهاد کردمُفتی نبوده هر که که با کلّه‌پوکی‌اشمی را حرام کرد و مرا نامراد کردباری اگر نبوده سفیه از چه رو فقیهمی را حرام و ماتمِ ما را زیاد کرد؟با این سفاهتش به خدا بی‌گمان فقیهما را دچارِ حسرتِ یوم‌المعاد کردمستانه حُکم داد کزین لحظه واجب استبا هر که هست دشمن مستی جهاد کردامضایِ حکمِ قتلِ خودش را کلید زدخود را شهیدِ راهِ می آن زنده‌یاد کرداز هر که، هرچه غیرِ خدا دست شسته استرو، هر که سویِ میکده با انقیاد کرد شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 21:01

بود قلبش«تجلّی‌آباد»از، فرط عشقش به ذات حقّ احمدماجرا، ماجرای بکری بود، در حرا اعتکافِ نابی داشتبوده‌ است از ازل بلاتردید، طینتش چون که «جَنَّةُ الْمَأْوَیٰ»عشق در قلبش آتشین جوشید، کعبه‌ زان پس طواف نابی داشتعزمِ«اِیّاکَ نَعْبُد»ی چون در بزمِ«اِیّاکَ نَسْتَعِین» رو شد@@@@@خلعتش بود چون«أَلَمْ نَشْرَحْ» قلبش آکنده از خدا گردیدغیر از او شخص دیگری کی در،«سِدْرَ‌ةُ‌الْمُنتَهَیٰ» درخشیده‌ست؟او که وقتی که بی‌گمان آدم، طینتش نم در آب و گِل می‌خوردمصطفی بود از آن جهت یکریز، در سرشتش صفا درخشیده‌ستبود قلبش«تجلّی‌آباد» از، فرط عشقش به ذات حق احمد@@@@@در بساطی پُر ابتهاج از عشق، «عقلِ کُل» میهمان بزمش بودبِسمِل ابلیس می‌شد از بس در، جان او شطّ‌ِ نور می‌جوشیدمات بر نطعِ عشق او عیسی، بود پا بر رکاب حیرانیعشقِ حق در دلش تبلور داشت، جام نوری طهور می‌نوشیدماجرا، ماجرای بکری بود، در حرا اعتکافِ نابی داشت@@@@@بر سرش از ازل خدا کرده‌ست، جلوه‌گر تاجِ کبریایی رادیده چشمش چه«قَابِ قَوسَین»ی؟ «فِی مَقامِِ اَمِین» امین رخشیدخیلِ پیغمبران مرسَل را، «خاتم الأنبیاء»سرآمد شدحلقه‌ی محفل سفیران را، گوهرِ شاهوارِ دین رخشیدبوده‌ است از ازل بلاتردید، طینتش چون که«جَنَّةُ الْمَأْوَیٰ»@@@@@داشت از بس سرشت نوراندود، از جبینش سپیده ساطع شدبی‌گمان لحظه لحظه دُرد آشام، نشئه از جامِ«لِى مَعَ الله» بودگلشن‌آراییِ جمالش را، خورد حسرت فرشته بی‌تردیدقلبش آیینه‌ای که سرشار از، حَظّ‌ِ فرجام«لِى مَعَ الله»بود《عشق در قلبش آتشین جوشید، کعبه زان پس طواف نابی داشت》@@@@@ سوسن آسا دلال و غنجی داشت، آینه جذبه‌یِ نگاهش را عِطرِ او هر کجا پرافشان گشت، سور در شطّ‌ِ نور جاری بودبی‌محابا ملائکه کردند، توتیا گرد و خاک راهش راقبض و بس شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 17:46

در نیاورد سر از رازِ اَلَست راه هر کس که ز بیراه نخواند نَفَسَت گرم که غیر از تو کسی 《فَسَيَكْفِيكَهُمُ الله》نخواند شمع شمعون...
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 15:17

بر تیرگی‌ها چیره تابیدی، وقتی شرف در تیرگی گُم بودخلوت گزیدی در حِرا قلبت، قندیلِ نوری گُل‌تر از گُل دیدعشقِ خدا در قلبِ تو بی‌شکّ، مانندِ موجی پر تلاطم بودهر کس خدا بر قلبِ او تابید، لات و هُبَل را آسمان‌جُل دیدپی برده بودی از کجا آیا، تا عرشِ رحمن از حرا راه است؟@@@@@ای«رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ»با تو، جان در«صِرَاطِ الْمُسْتَقِيمِ»افتاد دُردی کشِ جام اَلَستی چون شُرب مُدامَت«قُل هُو الله»‌ استهر کس در این دنیا به تو دل بست، اجرش در آن دنیا عظیم افتادمولای هر یکتا پرستی تو، بر این حقیقت حق خود آگاه است《بر تیرگی‌ها چیره تابیدی، وقتی شرف در تیرگی گُم بود》@@@@@آدَم که«بَيْنَ اَلْمَاءِ وَ اَلطِّين»‌ بود«روحُ الاَمین»‌پَر بَر تو مَست افشاندبزمِ درخشان تو چون«عَيْنًا فِيهَا تُسَمَّى سَلْسَبِيلًا»بودقد تا علم کردی به سرمستی، خیل ملک مستانه دست افشاندوقتی«ثِيَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ»بر قامتت اَلحَق شکیلا بود《خلوت گزیدی در حِرا قلبت، قندیلِ نوری گُل‌تر از گُل دید》@@@@@در مکّه چون کوکب درخشیدی هفت آسمان «ذَاتِ الْحُبُك» رقصید«فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ»آن روز، سرخطّ‌ِ هر نوخَطّ‌ِ راهت شدپر نغمه بلبل در گلستانت با جفتِ خود شد نوک به نوک رقصیدوقتی درخشیدی تو چون خورشید، وقتی که حیدر مثل ماهت شدعشق خدا در قلب تو بی‌شک، مانند موجی پر تلاطم بود@@@@@«لَوْ كُنْتَ فَظًّا»أَوْ«غَلِيظَ الْقَلْب»، اُمَّت مگر دورِ تو می گردید؟هر چند اعدای تو در ظلمت «فِي غَمْرَةٍ سَاهُونَ» رها گشتندآنان که در ذلت درافتادند، «وَالْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ»شان بلعیدکفتارخوها بیشتر از پیش، جز بر پلشتی مبتلا گشتند؟《هر کس خدا بر قلبِ او تابید، لات و هُبَل را آسمان‌جُل دید》@@@@@با دشمنان گفتی: عذابی که«كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَ شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 15:17

در حرا ذاتِ کبریا وقتی بر[[امین]] بِالعَیان تَجَلّی کرددور از چشمِ اِنس و جِنّ می‌زد، پنجه در پنجه‌یِ سرشتش نورجانش احمد در آن مجال از بس فارغ از هر چه غیرِ حق گردیدذاتِ حق جاودانه می‌افزود، گنجه بر گنجه‌یِ سرستش نورعقلِ کُل جرعه نوشِ بزمی شد، نشئه‌انگیزِ جانِ دلپاکان@@@@@عشق در بزمِ کهکشان رقصید، کهکشان از صمیمِ جان رقصیددُرّةُ تاجِ الاِصطِفا احمد، پیشِِ چشمش هدف پرافشان شدساقی از جامِ ارغوانی بر، کامِ جان شهدِ انگبین تا ریختدر دلش هر کسی که بود آدم، اشتهایِ شرف پرافشان شد《در حرا ذاتِ کبریا وقتی بر[[اَمین]] بِالعَیان تَجَلّی کرد》@@@@@ نیست جز او کسی که در دستش، رام چوگانِ قابِ‌قوسین استکو جز او کس که بوده‌ است از جان، سِدرَةُ المُنتَهیٰ به او مُشتاقرشک بر دل _یقینم است آری_ مانده از فرطِ عصمتش عیسیبوده است از ازل بلا شک، هست، تا ابد چون خدا به او مُشتاق《دور از چشمِ انس و جِنّ می‌زد، پنجه در پنجه‌یِ سرشتش نور》@@@@@بود آکنده از یقین از بس، زخمه می‌زد به مَدّ و لین از بستا فراسوی بیکران می‌شد شطّ نور از نهادِ او جاریتا زمین هست و تا زمان باقی‌ست، شک نباشد که بی‌اَمان در جانشود آنسان که پیش از این می‌شد، با رسوخ اعتقادِ او جاری《جانش احمد در آن مجال از بس فارغ از هر چه غیرِ حق گردید》@@@@@خلق را تا به محشر او بی‌شک، هم بشیر است و هم نذیر آریکو جز او کس که در حرا بوده‌ست، خلوتش با خدا تماشایی؟بی‌محابا به روی ما او کرد، در به دارالاَمانِ ایمان بازداشت از بس که دمبدم با حق، ماجرا در حرا تماشایی《ذاتِ حق جاودانه می‌افزود، گنجه بر گنجه‌یِ سرستش نور》@@@@@بعثتش تا که بر ملا گردید، مژده‌ها عرشیان به هم دادنداز جبینش زُلال بر عالَم، ذاتِ یزدان طبق طبق تابیدآشکاراست بی برو برگرد، لایزال آنچ شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 15:17

از بس که در عمق خیالت غرق بودماز چشم‌هایم سایه‌ام را باد دزدیدتیری بدر جست از کمینگاهِ نگاهتفصل بهارم را در آن خرداد، دزدید《من ماندم و اندوهِ بی‌پایانِ این دل》@@@@@@@@@@از طلعتت مهتاب شد در رشک و ناگاهدل شد سکونتگاهِ ایمان بر جمالتدر من جنون گُل کرد و گشتم بیخود از خویشپیوند خورد از این جنون جان بر جمالت《از بس که در عمق نگاهت غرق بودم》@@@@@@@@@@چشمت طلوع عشق را بر من شکوفاندپرواز را صد کهکشان، پر، حیز کردماز قلب من غیر از تو هر چه رخت بربستاز خویشتن هم ناگهان، پرهیز کردم《از چشم‌هایم سایه‌ام را باد دزدید》@@@@@@@@@@خورشید از چشم تو می‌تابید بر منعشقت کشاندم با چنین ترفند در بندباور کن آزادم در این دربند بودنجان، دیده‌ای چون جانِ من خرسند در بند؟《تیری بدر جست از کمینگاهِ نگاهت》@@@@@@@@@@گیسو پریشان کرده بودی بی‌محاباشد با نسیمی رهسپار کوچه بویشآه از نهادم ناگهان برخاست ای ماهخورشید می‌تابید و چشمت رو به رویش《فصل بهارم را در آن خرداد، دزدید》@@@@@@@@@@من حتم دارم بی برو برگرد چون منهر کس که عاشق می‌شود سامان نداردتو دلربا بالذّاتی ، از این رو که هرگزاین دل ربودن بی‌گمان تاوان ندارد《من ماندم و اندوهِ بی‌پایانِ این دل》#ابراهیم_حاج‌محمّدی《قمر》 شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 12:39

از اشتیاق از بس که شد سرمستبر بالِ خود پروانه پَر رقصانداز این شعف آیینه حظ می‌بُردشمعی مگر بر سر شرر رقصانددل انبساط از شور و شادی داشت@@@@@چشمانِ ماه آیینه می‌پاییداز آسمان بی‌وقفه دورادور قُمری که در گلشن ترنّم کردبرخویش می‌بالید جوراجور《از اشتیاق از بس که شد سرمست》@@@@@پا بر رکابِ عشق می‌تازیداز عشق، جان چون شعله‌ور گردیدسرشار شد دل از قراری محضغم از بساطش دربدر گردید《بر بالِ خود پروانه پَر رقصاند》@@@@@سرداد آوازی طرب انگیربلبل شد از گلشن مشامش مستاز فرطِ شادی بیخود از خود شدگُل بود از بس چون که رامش مست《از این شعف آیینه حظ می‌بُرد》@@@@@گمگشته‌اش انگار شد پیداآیینه چشمش تا به نور افتادصبحی دمید و غنچه، گُل خندیدپروانه بزمش پُر سرور افتاد《شمعی مگر بر سر شرر رقصاند》@@@@@من بودم و 《او بود》 و عشقی بِکرمشهد، هزار و سیصد و اندیپرسید از من دوستم داری؟گفتم: جُزَم تو هست دلبندی؟《دل انبساط از شور و شادی داشت》@@@@@ شمع شمعون...ادامه مطلب
ما را در سایت شمع شمعون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a27042704d بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 12:39